زهرازهرا، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

زهرا امانت الهی

[جشن تولد چهار سالگی

عزیزم سلام . دیروز بالاخره با تاخیر تولدت رو گرفتیم . صبح که از خواب بیدار شدی حسابی سورپرایز شدی . بابا و مامان سالن رو خیلی قشنگ تزیین کرده بودند . تو خیلی خوشحال شدی و کلی ذوق کردی . بعد از صبحانه مدام سراغ مهمونها را می گرفتی . بالخره عصر مهمونها کم کم اومدند . البته همه ی مهمانها نتونسته بودند بیایند . اول  خاله اعظم و آریسا اومدند . عزیز و عمه فاطمه با زینب و زهرا نزدیک اذان مغرب  آمدند . مامانی   آقاجون  و عمو جواد  و خاله زینب با دایی جواد و عادل آمدند . عمو محمود    زن عمو     فائزه و علی هم ساعت 9 آمدند .  آناهیتا کمی مریض بود مامانش و  آناهیتا دیرتر ا...
30 خرداد 1391

دندان پزشکی

عزیزم سلام دیروز که از باغ آقاجون برگشتیم نوبت دندان پزشکی داشتی . تو از دکتر و آمپول اصلا نمی ترسی . البته این به خاطر برخورد درست من و بابا در این زمینه است . هیچ وقت تو را از آمپول یا دکتر نترسوندیم . چند روز پیش کتاب " در دندان پزشکی " را برایت خوندم . و در مورد دندان پزشکی برایت توضیح دادم . هیچ وقت سعی نکرده ام گولت بزنم . مثلا از قبل بهت گفتم خانم دکتر آمپول کنار دندونت می زند . این طرز برخورد من و بابا باعث شد اصلا از دندان پزشکی نترسی . خانم دکتر دندونت رو بی حس کرد . عصب کشی کرد . شنبه ی آینده باید بریم تا پر کنی . به خاطر اینکه خیلی شجاع بودی و نترسیدی و اجازه دادی دندان پزشک راحت کارش را انجام دهد یک جایزه هم گرف...
28 خرداد 1391

زندگی

      زندگي با همه وسعت خويش     محفل ساكت غم خوردن نيست  حاصلش تن به قضا دادن و افسردن نيست  اضطراب وهوس ديدن و ناديدن نيست  زندگي خوردن و خوابيدن نيست  زندگي جنبش و جاري شدن است  زندگي کوشش و راهي شدن است از تماشاگه آغازحيات تا به جايي كه خدا مي داند زندگي چون گل سرخي است پر از خار و پر از برگ و پر از عطر لطيف   يادمان باشد اگر گل چيديم   عطر و  برگ و  گل و  خار   همه همسايه ديوار به ديوار همند ...
12 خرداد 1391

جشن تولد چهار سالگی

زهرا جان سلام  امروز مامان وبابا می خواهند برایت جشن تولد بگیرند . از چند روز قبل همه را دعوت کرده ام عزیز و بابایی  - مامانی و آقاجون - عمو مجید-   ناهید خانم - علی - حمید - عباس - زینب - عمو محمود - زهرا خانم - فائزه - علی - عمه فاطمه - آقای هوشیار - زینب و زهرا - عمو مسعود و طاهره خانم - عمو مهدی - دایی جواد - مهری خانم - عادل - آناهیتا کوچولو - خاله اعظم - آقای طالبیان - آریسا کوچولو - خاله زینب      البته دایی محمد و دایی علی جاشون خیلی خالیه . دایی محمد سربازی است و دایی علی دانشگاه است . چهارشنبه تو و من وبابا باهم رفتیم کلی خرید کردیم . بعد از خرید رفتیم قنادی نانک برای سفارش کیک...
12 خرداد 1391

حج عمره

ماه رجب است و یاد سفرمان به سرزمین وحی افتادم . مرداد ماه 1387 بود . مصادف با آخرین روزهای ماه رجب . ما سه تایی اردن بودیم خدا قسمت کرد راهی خانه ی خدا شدیم . با با اون سال حج تمتع رفته بود . من و تو تنها اردن بودیم . قسمت من نبود . حتما لیاقت این سفر را نداشتم . شاید هم مصلحت نبود . تو فقط یک سال و نیمه بودی و شیر منو میخوردی . خلاصه بگذریم که چطور اون روزها را تنهایی گذروندیم . ولی در عوض در ماه خدا ( رجب ) و ماه رسول خدا (شعبان) قسمتمون حج عمره شد . اول سفر من خیلی اضطراب داشتم . آخه اولین بار بود که تنها این مسیر را با ماشین خودمون می رفتیم .  بابا به عزیز گفته بود که با اتوبوس می رویم تا دلوابس نشوند . از امان تا مدی...
9 خرداد 1391

بدون عنوان

زهرا جونم تو خیلی گلی . من و بابا خیلی خوشحالیم که خدا دختر گلی مثل تو به ما داده. از خدا می خام در تربیتت من و بابا رو تنها نگذاره . زهرا هر شب قبل از خواب مسواک می زنه و از من می خاد حتما براش قصه یا کتاب بخونم.البته به یکی دو تا اکتفا نمی کنه . به همین خاطر من مجبورم از اول تعداد کتابها را انتخاب کنم . زهرا به کتاب خیلی علاقه داره. امسال بابا به خاطر زهرا به نمایشگاه کتاب رفت . و چند سری کتاب و نرم افزار خرید . با این وجود چند روز پیش رفتم خانه کتاب و سفارش کتاب جدید دادم. ...
1 خرداد 1391